بازدید امروز : 101
بازدید دیروز : 1
آقا من پشیمون شدم که این بحث عشق رو شروع کردم. توبه... ببخشید... تا همین جاشم اشتباه کردم...اینهمه از در و دیوار باریدن نداره که...شما وساطت کنید بی خیال ما بشه...عجب گرفتاری شدیما...!
یه مطلبو فقط راجع به بحثی که امیر مهدی مطرح کرد تو زمینه تفاوت محبت و عشق و همچنین حقیقت و مجازش بگم، از این بحث خارج شم. گفتم که جرأتشو ندارم. حالا هم اگه بخوام ادامه بدم یه عالمه طولانی میشه و آخرم میدونم نصفه کاره میمونه که ضررش بیشتر از نپرداختن بهشه...
اما در مورد حقیقت و مجاز در عشق به همین اکتفا میکنیم که همونطور که گفتم بعضیها قائل به این هستند که حقیقت و مجازی نیست و عشق یه چیز واحده که مراتبی داره. بعضیها نظرشون اینه که عشق حقیقی و مجازی داریم. بعضیها هم مثل سکاکی عقیدشون به حقیقت و حقیقت ادعاییه. درباره تفاوت محبت و عشق هم همین قدر بگم که یه عده میگن محبت از مراتب عشقه و بعضیای میگن عشق و محبت از یه جنس هستند ولی از نظر نوع فرق میکنن. یعنی همونطور که انسان و مثلا اسب از نظر جنس حیوانند و از نظر نوع تفاوت دارند، عشق و محبت هم از نظر جنس کشش درونی هستند و نوعشون متفاوته. شرحش نمیدم، از عهده من و حوصله شما خارجه. هرکی خواست، بگه خصوصی صحبت میکنیم.
چیزی که مهمه اینه که جایگاه عشق دله. که جایگاه خداست. یعنی عشق عامل محرکه انسان به سمت خداونده و برای این در وجود انسان قرار داده شده. ولی ممکنه هرکس در راه رسیدن به معشوق در یک مرحله از عاشق شدن به وجوه تجلی اون متوقف بشه. هرچند ناگذیر به گذشتن از این مراحل هستیم ولی توقف توی هر کدومشون میتونه خطرناک باشه.
چیزی مهم بعدی اینه که عشق یکباره و بدون هیچ دلیل خاصی بوجود میاد. از این نکته میشه تفاوتشو با محبت فهمید.عشق با عادت، محبت و... متفاوته...
بابا یکی منو بگیره قرار بود چیزی نگم. بی خیال...
بکوش خواجه و از عشق بینصیب نباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
از امیرالمؤمنین میپرسن :
یاعلی بم نلتَ بما نلت (ای علی چگونه رسیدی به آنچه که رسیدی؟) یعنی چه کار کردی که شدی علی(ع)
حضرت میگن:
کنتُ بوّابً علی بابِ قلبی (من نگهبان دروازه قلبم بودم)
دارم میمیرم که مفصل درباره عشق بحث کنم ولی فکر میکنم فعلا باید ساکت شم... تا روزی که اجازه داشته باشم.
اینو بخونین کیفش بیشتره.
سیاه و سپید
شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آستان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بیخورشید
هزار سال ز من دور شد ستاره صبح
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید
دریغ جان فرو رفتگان این دریا
که رفت در سر سودای صید مروارید
نبود در صدفی آن گهر که میجستیم
صفای اشک تو باد ای خرابِ گنجِ امید
ندانم آنکه دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
سیاه دستی آن ساقی منافق بین
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید
سزاست گر برود رود خون ز سینه دوست
که برق دشنه دشمن ندید و دست پلید
چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند
که جان ماست گروگان آن نوا و نوید
بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است
به جادویی نتوان کُشت آتش جاوید
روان سایه که آیینه دار خورشید است
ببین که از شب عمرش ستارهای ندمید
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک